اون قدیما.... | ||
باز باران
[ شنبه 90/11/15 ] [ 11:5 عصر ] [ قدیمی تازه ]
من دلم می خواهد یک زن باشم... یک زن آزاد... یک زن آزاده من متولد می شوم، رشد می کنم تصمیم می گیرم و بالا می روم. من گیاه و حیوان نیستم. جنس دوم هم نیستم. من یک روح متعالی هستم؛ تبلوری از مقدس ترین ها !ـ من را با باورهایت تعریف نکن ! بهتر بگویم تحقیر نکن!ـ من آنطور که خود می پسندم لباس می پوشم –قرمز، زرد، نارنجی ، برای خودم آرایش می کنم- گاهی غلیظ، می خندم بلند بلند بی اعتنا به اینکه بگویند جلف است یا هر چیز دیگر... برای خودم آواز می خوانم حتی اگر صدایم بد باشد و فالش بخوانم، آهنگ میزنم و شاد ترین آهنگ ها را گوش می دهم.ـ ،مسافرت میروم حتی تنهای تنها .... حرف می زنم، یاوه می گویم و گاهی شعر، اشک می ریزم! من عشق می ورزم......ـ من می اندیشم... من نظرم را ابراز می کنم حتی اگر بی ادبانه باشد و مخالف میل تو، فریاد می کشم و اگر عصبانی شوم دعوا می کنم...ـ حتی اگر تمام این ها با آنچه تو از مفهوم یک زن خوب در ذهن داری مغایر باشد.ـ [ شنبه 90/10/17 ] [ 9:50 عصر ] [ قدیمی تازه ]
کلاس دوم ابتدایی بودم . اون موقع ها مثل الان پر سر و صدا نبودم وبه قول بزرگترا نجیب تر بودم. (البته الانم هم نجیبم هم کم سرو صدا!)یه مدت بود که هر روز موقع رفتن به مدرسه سر راهم یه مداد مشکی میخریدم(البته با پول توجیبی خودم). زنگ اول و دوم باهاش می نوشتم, زنگ سوم که میخواستم بنویسم دیگه مدادم نبود! چی شد؟ کجا رفت؟ زنگ قبل توی کیفم گذاشته بودم؟ هی اینورو بگرد اونورو بگرد... نه فایده نداره. انگار آب شده بود رفته بود تو زمین. خلاصه از دوستام یه مداد قرض میکردم . یه دوستی داشتم که اتفاقا بچه محلم هم بود. بعضی روزا باهم میرفتیم مدرسه. بر خلاف من یه بچه ی شرور شلوغ و بی انظباط بود که بیشتر بچه های کلاس باهاش مشکل داشتند ... (هرچی بگم بازم کم گفتم). جند روزی میگذشت و من هروز مداد میخریم و ساعت سوم گم میشد. بچه ها یه یکی شک کرده بودند ولی کسی جرات نمیکرد بهش چیزی بگه حتی خودم. آخه میگفتن کار همون سعید, دوست خودته. با اینکه مطمئن شده بودم که کار کار سعیده ولی چیزی نمیگفتم. شده بودم مثل بچه های لوس که هر روز باج میدادن. یکی دو هفته ای گذشت و مادرم که جریان گم شدن مدادو فهمیده بود دیگه طاقت نیوورد و یه روز اومد مدرسه و مستقیم رفت پیش مدیر مدرسه. توی کلاس نشسته بودم که از دفتر اومدن دنبال من و سعید. اقای ناظم به سعید گفت که کیفش را هم بیاره.(یعنی چه کاری باهامون داره......) با هم رفتیم توی دفتر مدیر کیف سعید را گرفت و هرچی توش بودو روی میز خالی کرد. وای خدای من, اصلا باورم نمیشد تعدا زیادی مداد و پاک کن ومداد تراش توی کیفش بود(از جمله مدادای من). اون موقع من کنار مادرم وایساده بودم و یه حس خوبی بهم دست داد و احساس کردم از یه بچه ی "باج بده" تبدیل شدم به یه "اسطوره ی مقاومت" (مثل گاندی!!). یادمه تا مدتها دیگه مجبور نبودم هر روز مداد بخرم . هرچند سعید اون روز یه کتک مفصل خورد ولی متاسفانه تا پایان سال چند بار دیگه از خجالتم دراومد. خوشبختانه اون سال رفوزه شد و دیگه باهم همکلاس نبودیم(وگرنه خدا میدونه دیگه چی ازم میدزدید..). ناگفته نمونه این اقا سعید تا چند سال پیش هم دستی بر دزدی داشت (ولی الانشو دیگه نمیدونم). نتیجه ی اخلاقی: بی خود نسیت میگن تخم مرغ دزد, شتر مرغ دزد میشه...
[ شنبه 90/10/17 ] [ 12:31 صبح ] [ قدیمی تازه ]
دلم گرفت ای همنفس پرم شکست تو این قفس..... [ جمعه 90/10/16 ] [ 1:10 صبح ] [ قدیمی تازه ]
[ پنج شنبه 90/10/15 ] [ 8:36 عصر ] [ قدیمی تازه ]
|
|
|